بهانه های بیداری من

مو به موی سکوت

شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۲ ق.ظ

mute

... گاهی بیهوا مبتلا میشوی به
زخمهای اجباری
... دردهایی که برای درمانشان
نداری هیچ و هیچ اصراری
... تنهایی عادت تنت میشود
طوری که دیگر
از کسی نمیخواهی امدادی
... گاهی میشود که 
خوشی با کابوس های تکراری
... با چشمهای کبود روز بعدش و
سوگواریهای انکاری
... گاهی شاید سربازی شوی قداری
که باید زند سرها را کراری 
همان گاهی که خاور میانه
از دور و نزدیک بالاخص جدا میشود
با سیم های خار داری
... همان گاهی که
انفجار پشت انفجار رخ می دهد و
پیش می آید موقعیتی اضطراری
... مرز ها غرق در فشنگ و آراسته با تفنگ و
موقعی که
دنیا میشود بر سر خانۀ کوچکی آواری
... موقعی که
کلاغ های روی سیم تیر چراغ برق
زانوی غم بغل گرفته جهت غمگساری و
میکنند عزاداری برای
پروانۀ بیگانه و پونۀ بیخانه و
گاهی هم برای بغض ماندگار پوپکی کوچک و
پیچکی پیچیده به تیک تاکی که
دیوارش توسط تندروها شده هدف تار و ماری
... آنگاه اما برای سهولت فراموشی
قهوه چشمها
الزاما باید شوی سیگاری
... با دود و مرگ گرم بگیری و
گرد ساحت شرقی چشمانش
بچرخی بسان پرگاری
به خودت آیی و بینی که
رقصان در عموم انظاری
... شاید که
تصور بقیه گر درست باشد
تو تیماری و جدا بیماری و
برای خودت از تو بر نمی آید هیچ کاری
تا جائیکه خودت را میسپاری به گناهکاری و
خدا را دست کفاری
در این بازی تو از آس تو بازمانده ای باری و
تنها مسافر مشتاق جاده های دشوار و ناهمواری
... در گذر طویل زمان اما
پاهای زمین تاول کرده
بنابراین تو
مدام دنبال راهی برای امراری
... با مراجعه به کتاب قانون
پرستاری های کرداری و
نمونه برداری های گفتاری
تازه دستگیرت میشود که
رفتارت جلوه بسیار بارزی ست
از خود آزاری
... تو از انعکاس وجودت در افکارت
ترس داری و
درخفا دنبال یک راه فرار نا آشکاری
... از دلداری های بی دلیل آینه و
بیقراری های عصر آدینه بیزاری
... به صراحت همه میگویند که
از هویتت نمانده آثاری
... نیشخندی میزنی و
میگویی مدتهاست که
منتظر چنین اقراری
... سر از پا نمی شناسی و
در پوست خود نمی گنجی انگاری
... زمانی که مثلا 
برای خودت بودی نیمچه سیاست مداری
به هم چنین کسی میزدی انگ بی عاری
... اینروزها بهتر آن شده که
خاموش باشی اختیاری
... خوش به حال آنهایی که دچار
زوال عقلند و
خود سپرده اند بدست فراموش کاری
... یا آنهایی که
کارنامه درخشانی دارند در بردباری
... اعصابت به هم میریزد
با این همه
ایکاش و اگر اما هایی که در سر داری
... قطعا فصول دخیل بوده اند
درین خطاها و قصور و اهمال کاری
... با این احوال مادر میداند
بارها قصد کردی که به آن
سیاه چال خالی که
در گنجه ات مخفی داری
 رو بیندازی محض رازداری
... همه اسرار واقفند به اینکه
آنجا دیگر خبری نیست از
جواب آری به
درخواستهایی که داری و
به وقت ملاقات ها
نیست اصلا اعتباری
... گاهی وقتی از
بلندای یک بلندی
سقوط میکنی
یقین داری که
نصیبت خواهد شد
بیشتر از آنکه سزاواری
... گاهی با اینکه
از هوش و استعداد سرشاری
میشود که به همه و خودت مقداری بدهکاری
یعنی مدام در دامی
آخر هفته ها را هم گرفتاری و
پای میز محاکمه
برچسب جانبداری و بزهکاری داری
... محکومی به توبه از
نکرده کار و جناح داری
... تو همان شب
مفعول یک شکنجه مرگباری
... همان نیمه شبی که شب بو
در بستر آفت زده سبزه زاری
بکارتش را از دست میدهد به جرم
عصاری و عطاری و میگساری و شب زنده داری
... در سحرگاه آن شب
شبنمی قرارست به گناه خود داری
از معاشقه با یک سلسله تگرگ
جلوی چشمان گلبرگها و برگها
تنبیه شود توسط
لاشخواری و یا کفتاری مرداری
با سنگساری
... فقط شاید برای
اثبات حقانیت عده ای
با مهر نمازداری بر جبین و
سیانت داری در سوابق کاری
... و یا شاید برای
خالی کردن عقده خوبانی با
پرونده های ضخیم
امانتداری در مملکت داری
... دریغ اما آنطرف تر گاهی
سنگ میخورد به ساری
در حال کوک کردن سیم ناکوک تاری و
ساختن دوباره حنجره تیکه پاره چناری
جهت برگزاری ارکستر رهایی
در آرزوی بهاری عاری از ناله زاری و
سرشار از شور ترانه قناری
... واویلا که گلوی ندای امید دریده و
آواها غرق شده در خون آن ساری
کرکسی بی دست و پا
وجبی آنطرفتر افتاده به خونخواری
شکوفه اینبار گرسنه سر بر زمین گذارده و
بهار دارد دست و پنجه اش
نرم میکند با فقر و با نداری
عدالت پیدا حتی نمیشود در هیچ سیاه بازاری
... از نگاه نسرین و نسترن فریاد بیدادها جاری
... رز ها روزها را
به تحصن نشسته اند در
حمایت اعتصاب غذایی گلناری که
ماهی ست لب نزده به نهاری
... همان گل اناری که
که به بهانه دلداری با سارا
نتپیده
هرس و حبس شده در پشت حصاری
... آغوش سیاه اما گرم خاک
تحت عنوان
گورستان دسته جمعی خائنین به وطن
برای دوخته لبهای آزادی و
سوخته گلهای جهنمی
متاسفانه شده معماری
... گاهی در خسته حالی تازه میشود
همان زخم کهنه ای که
برای التیام دل دردش

کسی تو را نکرده بود هم یاری

... گاهی برای
یاد آوری مظلومیت و محکومیتت
باید مو به موی سکوتت تن دهد به
ضربه شلاق های استمراری
... وقتهایی که دیگر بریده ای از
عادات سازگاری و
در نتیجه از تو سر میزند رفتاری که
در مصاحبه ات قید میشود
بعنوان یک ناهنجاری
... نیکو کاری و فداکاری
گاه از دور
چیزی به نظر نمی آید
جز عبث کاری
... گاهی باید مهاجرت کنی
از دیارت به دیاری
... به همان سرزمین عجایبی که
روزگارانی افتخاری به
اشرار و غارتگران میدادند
مقام برده داری و زمام داری
... پذیرای تبعید باشی باید
اگر که قرارست بخاطر
عریانی گفتارت شوی سر داری
 ... گاهی پدر میگوید
کوچ باید کنی از شهری که دگر
در آن سکونت نمیکند هیچ شهریاری
دیاری که در آن
بلد کسی اگر نباشد راه را و
پابرهنه به دنیا آمده باشد مادرزادی
میپوشد ردای مسیحایی و
پافشاری میکند به قافله سالاری
... برادر شاهد بوده
گاهی وقتی که
خوب از پا افتادی
راهزنی یا راهبری یا کسی که دارد نقش سکانداری 
پوزشی خفیف میخواهد از تو
بابت سهل انگاری با ارائه راهکاری
در جهت تقویت نظام سرمایه داری
که البته بیشتر میماند به یک کلاهبرداری
... جایی که شهرزاد قلابی
قصه هزار و یک شب را فقط
میخواند طوطی واری
... نقلی با هزاران
ابعاد نامفهوم انسانی توخالی و شعاری
و یک مقصد مخاطره آمیز و پوشالی
بدون هیچ هشداری و
دریغ از نا مقدار اخطاری
... پس سبک بار ببند اینبار که
باید عبور کنی از
خیل جمیع ریاکاری
که فقط هستند
هنرپیشگان گنهکاری با
کاراکتر اصلی غمخواری
... گاهی میشود که برای
ادامه باید چشم بپوشی از
حقوق و حقیقت و پرده برداری
... برای بقا سر و سرت
اگر که خواستاری
بگذری باید از کام و نامداری
... یاد بایستی بگیری که
گاهی تسلیم شوی و
دست از بازی که
خودت شروع کردی برداری
... گاهی حتی
دغدغه ها دق میکنند از
دیدن لنگرها و نهنگ های به گل نشسته 
صحنه های دل خراش انتحاری
... گاهی تعفن یک عفونت کاری
سر زبانت می افتد و
لکنتت میشود باعث شرمساری
... سرگردانی گاهی در اعماق افکاری که
سالهاست متقاضی کارند اما
متهم به میخواری و بیکاری
... کوتاه کاری ها به کناری
گاهی تمام عمر مشغولی به
نگهداری سی و دو نویسه 
بی سر و ته و یک بار کتاب با
جملات ناموزون سرباری
... گاهی خماری میشود
رکن اساسی دینداری
... ناسزا گفتن بخدا و
کفر ورزی میشود
تنها راه شریعت مداری
... گاهی اعتماد نمیکنی به
شمار و آماری که مشتی دوزخی
تحویلت می دهند جهت رستگاری
... لاف مفت میزنند جهت مجاب کردنت به
روزه داری تا نماز و
بدون مزاحمت مشغول باشند به
روزه و ربا خواری و
بهره برداری از انباری های افطاری
... خواهر برای همکلاسی ها نوشته
گاهی زیر خشونت سیاه چکمه های چرکین سلاخی
شهوت به چشم
دبه به دست وعربده به دهان
حورا سوزانده و
نورا تجزیه میشود به
تکه های بسیاری
طوریکه از ترس
سرخآب سفیدآب رنگ می بازد
به رخسار همچو نور هر نگار مهیاری
... گاهی برای فرار از 
وز وزهای بی ربط مگسان
گوش جانت
بطور اکراهی میسپاری
به هوهوی جغد شب شکاری
... صیادی که
رو به خدایش میکند شکرگزاری
... صید بی کس و کاری که
سپرده میشود به مزاری
بدون مراسم خاکسپاری و
... تویی که آن لحظه
حیران ز کار روزگاری و
پر ز حس انزجاری
... همزمان آخوندکی با ادا اطوار مکاری و
روضه موعظه های اغراقی و افراطی
قصد دارد که دیگرگونت کند ساختاری
... یعنی حجاب زهره و ناهید
رواجش در اقمار اشراقی و
چادر سیاههای الزامی
شده باعث رونق هر کساد بازاری
... گاهی اوقات بخاطر زبان درازی
تیتر درشت صفحه اول روزنامه ابراری
که برایت صادر میکنند
یک حکم فوری اعدام غیابی و
بلافاصله داغترین خبر کانالهای اخباری
... گاهی پرسه پرسه
به آخر خط میرسی و
جوابت به سوال - توانستی با خودت کنار بیائی؟
را هنوز نمیدانی که نه است یا آری
... تا هستم در
کمال صحت و سلامت
به من بدهید کاغذ سربرگ داری
... رای خود خواهم نوشت
با همان خودکاری که
هدیه داده شده به من بعنوان یادگاری
در آخرین دیداری
از طرف یک همقطاری
... دیداری که
تحقق هیچ نیافت در
وقتهای بیداری و به هشیاری
... گاهی سهمت از خواب و شب
میشود زنگ گوش خراش
ساعت های دیواری
... ساعتی که با دو عقربه زنگاری
تو را هر ثانیه میبندد به دار و
تیر خلاص بیداری
... بحر خلاصی از عذاب بیداری
دست به دامن قلم و کاغذ و
ردیف و قافیه اشعاری
... امشب و هر شب باز به
سقط جنین نارس سپیدی واداری
... دفتر سفید شعرینت ندارد
تحمل چشم انتظاری و بارداری
... فرضا هم که بدنیا آمد
شعر نامشروعت نوشتاری
... عمری در پی هر تحریفش
باید که خون جگر خوری و
سیلی به خود زنی و
کنی آبرو داری
... گاهی جنون درد را تیمار داری
لحظه های بیشمار زجر و رنج انقلاب
بر در و دیوار دفتر به چه دشواری با قلم میکاری و
شیار به شیارش را
با اشک صد و چهل و سه بار میکنی آبیاری

کوله بارها التهاب جنگ را پاسداری
برای لاله های جنگزده زخم داری و
هذیان های تب شکنجه را کتاب داری
و خلاصه اینکه بعد اینهمه مصیبت
چندیست دختری بنام نارین داری
که رگ خواب حرفهایش را فقط و فقط تو تا حدودی میدانی
... برای کلمات مضطرب
همراه با تشویشش
تو خوب لالایی میخوانی
پس میشود گفت که
تو یک پرستار قهاری
... آری میشود گاهی که
دلخوشی با همین کابوس های پی در پی و تکراری
۹۷/۱۲/۱۱
#نارین_یازان

#مو_به_موی_سکوت

نظرات  (۱)

بسیار زیبا بود، موفق باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی